روزهایی که تازه همه چیز تمام شده بود و کاملا برایم روشن بود "دوران به هم برگشتن های کوتاهمان به پایان رسیده و این بار همه چیز جدیست" دائما فکر میکردم چرا یکبار با هم درباره ی پاتوق هایمان یا حداقل جاهایی که کمابیش رفت و آمد داشتیم صحبت نکردیم تا من زمان دلتنگی های نابود کننده ام بروم به امید دیدنش از دور یا حتی با دلخوش کنم به تنفس و حضور در جایی که او هم روزی حضور داشته و اکسیژن گرفته؟ فکر میکردم شاید پرسه زدن اطراف خیابانی که آخرین بار در آن قدم زدیم شانس دیدنش را زیاد کند. خداشاهد است هرگاه از شریعتی رد شدم انتظار دیدنش را میکشیدم. حواسم را حسابی جمع میکردم به اطراف و خیلی ها را شبیه به او میدم. از شریعتی تا قیطریه خیلی وقت ها توهم دیدنش را داشتم. شبها روی تختخواب روزها روی میز مدرسه یا خوابش را میدیدم یا تصویرش را. همیشه منتظر یک اتفاق خارق العاده بودم تا کار جهان را به هم بریزد و این یکبار هم او را به من بازگرداند. آن روزها این چشم انتظاری ها و رویا بافی ها برای من حال خوبی نبود اما حالا. حالا فکر میکنم اگر عشق نبود، دست کم شبیه ترین چیز به عشق بود و فعلا، همین کافیست!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها